یه روز سرد آبانی دیدمت
سردت بود...
با ادب و جذاب بودی ....
از اون روز سرما به قلبم نرسیده....
تو آروم آروم گرمم کردی...
دوستت دارم و به همه ی این اخلاقای خوبت از ته ـ ته ـ دلم افتخار می کنم!
******************************************
کنارت خوبم ، آروم، راضی و خوشحال.... واقعا حس میکنم هستی و دارمت ، حس میکنم منم یه زندگی دارم... اما همین که دور میشم، همین که به اینجا و این زندگی و تنهاییم بر میگردم حالم بد میشه، خیلی بد .... خیلی!
نمیدونم صلاح خدا برای داشتن و بودنت چی بود که من این روزا اینقدر آشفته ام!
داشتنت برام خیلی قشنگه خیلی راضیم می کنه؛ اما نبودنت داره منو از پا درمیاره... این همیشه نبودنت، این پنهون بودنت داره منو میشکنه.... نمیدونم چم شده اما یه جورایی حس می کنم بالاخره دارم زمین می خورم! خیلی سعی کردم تا حالا زیر فشارهایی که بهم اومده نشکنم... اما جدیدا حس می کنم باید تسلیم شم!
دلم یه جای دور می خواد تو کوه و جنگل با یه عالمه درخت و گل و کتاب .... دلم میخواد تو تنهایی بشکنم، نمیخوام کسی افتادنم رو ببینه.... قدر یه لحظه با من بمان...
ادامه مطلبما را در سایت قدر یه لحظه با من بمان دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : ezendegi-e-lahzei9 بازدید : 24 تاريخ : جمعه 20 اسفند 1395 ساعت: 9:33